امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امیررضادلبندم

تمرین ایستادن

عزیزم تو این عکس دقیقا هفت ماه و ده روزه ای  حالا دیگه بدون کمک کسی براحتی میتونی هر چیزی رو بگیری بلند بشی که البته این کار مراقبت از شما رو کمی مشکل کرده چون گاهی وقتها موقع وایسادن تعادلت به هم میخوره و میخوری زمین و گریه میکنی برای همین مامانی باید چهار چشمی حواسش بهت باشه که این کار منو سختتر از قبل کرده با این وجود هر موقع میبینم که پسرم دیگه بزرگ شده و میتونه اینجوری خودش رو پای خودش وایسه حسابی ذوق میکنم واز ته دلم خوشحال میشم قربون چشمهای نازت بشم عزیزم مامانی فدات بشه آفرین پسر گلم امیدوارم که تو هر کاری همیشه موفق و سربلند باشی و یه روزی بتونی به هر خواسته و آرزویی که داری برسی ...
23 ارديبهشت 1392

توپ بازی

       فونت زيبا ساز امیر رضای گلم ،منو بابات این توپ رو قبل از تولدت برات خریده بودیم ،امروز که حوصلت سر ررفته بود و اذیت میکردی بابات اون رو از بالای کمد آورد پایین، تا تو باهاش بازی کنی، همین که اون رو داد دستت، اولش با تعجب وترس بهش دست زدی، بعدش دهنت رو مثل همیشه باز کردی تا بخوریش . بابایی اونو یکی دو باری روی شکمت بالا و پایین کرد که خیلی خوشت اومد وبا صدای بلند زدی زیر خنده ، انقدر بلند بلند واز ته دل میخندیدی که ما هم حسابی سر ذوق اومدیم ومیخواستیم بخوریمت .....    بعدش هم بابای شمارو گذاشت روی توپ  واز پاهات چسبیده بود وتوهم هی ت...
23 ارديبهشت 1392

امیر رضا وبادکنک جشن تولد

نازنینم دو شب پیش باهم دیگه رفته بودیم تولد مبین جون پسر عموی بابات شما اولش خوب بازی کردی و آروم بودی چون تا حالا جای شلوغ و پر سرو صدا نبرده بودمت همش میترسیدم گریه کنی اما خدا رو شکر اینطور نشد و پسرم مثل همیشه پسر گلو آقایی بود و روی مامانشو سفید کرد اما قبل از آوردن کیک و  شروع مراسم و عکس انداختن جنابعالی خوابیدی و نشد که با بقیه بچه ها عکس بندازی  خیلی حیف شد  باالاخره قسمت شما هم از این جشن تولد بادکنکیه که میبینی که دو روز باهاش ور رفتی و بازی کردی و آخر ش هم ترکید ما کارمون شده بود بادکنک جمع کن به محض این که بادکنک از دستت درمیرفت صدات درمیومد ومیخواستیش و ما هم باید فوری اونو به دست شما میرسوندیم ...
23 ارديبهشت 1392

اولین دندون

مامانی جونم بالآخره اولین دندونت درست در 5ماه و بیست روزگیت در اومد . خوشگلم دوسه روزی بود که گاهی وقتها درد داشتی و یه کم ادیت میکردی من وبابات هم فکر میکردیم که دل درد گرفتی مخصوصا شبها که راحت نمیخوابیدی و از درد هی وول میخوردی به خودت میپیچیدی و ما هم از این موضوع حسابی ناراحت بودیم وهر چی قطره و شربت ذکتر داده بود رو نوش جونت میکردیم    چند باری دهنت رو وارسی کرده بودیم چیزی متوجه نشده بودیم تا اینکه یه روز که داشتی با بابات بازی میکردی و با صدای بلند میخندیدی ودهنت کاملا باز بود متوجه مروارید سفیدی شدم که تازه داشت به آرومی خودنمایی میکرد وقتی متوجه دندونت شدم با صدای بلند داد زدم که وای خدا دندونش در اومده که شما ...
23 ارديبهشت 1392

امیرررضادرجمکران

امیررضا جونم چند روز قبل از عید به همراه بابات و مامان بزرگت رفتیم جمکران  این اولین باری بود که قدم در این مکان مقدس گذاشتی مسجد خیلی خلوت بود   شما هم پسر خوبی بودی واصلا مامانی رو اذیت نکردی خودت به تنهایی مشغول بازی شدی وما هم نمازهامونو راحت خوندیم آفرین به پسر گلم میبوسسسسسسمت عزیزدلم چشمت همش دنبال مهرو تسبیح بود هر چیزی که دستت میدادیم قبول نمیکردی و باز هم میخواستی مهر رو برداری     تا اینکه این تسبیح رو دادیم دستت و یه مدتی باهاش مشغول شدی و ما هم با خیال راحت نمازمون رو خوندیم بعد از تموم شدن نماز هامون اومدیم حیاط مسجد ، باد ...
23 ارديبهشت 1392